یک ساعت_فکر راحت

ساخت وبلاگ
امروز از اون بارون درشتا باریدصداش و دیدنش ذهن بهم ریختمو آرومتر کردتو این چند روز خیلی‌ها بهم تسلیت گفتنوقتی میفهمیدن بیشتر از یکسال پیشمون بود و ازش پرستاری میکردمبا قیافه عجیبی میگفتن واقعا؟!چرا ما تا الان متوجه نشده بودیممن دقیقا همچین آدمیم!روزهای زیادی تو اوج سختی وقتی کسیو میدیمهیچی نمیگفتم خیلی اوقات به مشکلات بقیه گوش میدادمو تو ظاهر و به چشم بقیه آدم بی مشکلی بودمخیلی روزها یادمه از درد اشک میریختموقتی کسی زنگ میزد صدامو صاف میکردمانگار نه انگار…نه اینکه بخوام کسیو گول بزنم ، نه اصلا!همیشه تو بیان سختیا زبونم قفل میشد…حتی با تراپیست هم بزحمت صحبت میکردممن آدم محکمی بودم که از درون خشک شدمکارم خیلی سخته تا سرپا بشم!خیلی سخت…ولی باید دست خودمو بگیرم و ادامه بدم!شاید زندگی اتفاقای غیرمنتظره ای برام داشته باشهشاید رنگ ها به زندگی سیاهم برگشتنشاید یه روزی هم جهان من بهار شد.+درست میشه یعنی؟! یک ساعت_فکر راحت...
ما را در سایت یک ساعت_فکر راحت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yadeqadima بازدید : 38 تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1402 ساعت: 21:47

تو این یکسال و چند ماه

شبای زیادی رو کنارت بیدار بودم

روزای زیادی پرستارت بودم

منو ببخش بابت اون چند روزی تو این مدت

که ناراحت و عصبی بودم

بذار پای خستگی و جوونیم ...

ولی تا لحظه آخر ولت نکردم

آروم بخواب ننه و اگه کوتاهی کردم منو ببخش ....

+دیگه کسی قرار نیست چلیک جان صدام کنه...

یک ساعت_فکر راحت...
ما را در سایت یک ساعت_فکر راحت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yadeqadima بازدید : 43 تاريخ : دوشنبه 15 آبان 1402 ساعت: 17:26

هر روزی که میگذره

بیشتر از توان روحی و جسمیم کار میکنم

پس چرا باید هرشب این ساعتا احساس پوچی کنم؟!

کسی هست بدونه چرا دارم گریه میکنم....

خودم که نمیدونم چه اتفاقی واسم افتاده...

+مچاله ام از این حجم درد...

یک ساعت_فکر راحت...
ما را در سایت یک ساعت_فکر راحت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yadeqadima بازدید : 55 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت: 22:44